این قهوه بیمزه است!
آنها به
صندلیها آویزان بودند. به ميزها آویخته بودند. از خستگی وحشتناكی وافتاده
بودند. برای رفع اين خستگی خوابی وجود نداشت. اين يك خستگی فراگیر بود كه
ديگر انتظار چيزی را نمیكشيد. حداکثر منتظر قطاری بود. و در يك سالن انتظار... آنها همان جا وا افتاده به ميزها و صندلیها آویخته بودند. به لباسها و پوست بدنشان آویزان بودند، انگار آن
لباسها و آن پوست بر آنها سنگينی میكرد. اشباحی بودند كه آن پوستها را
به تن كرده و مدتی نقش آدمها را بازی كرده بودند. به اسكلت بدنشان آويزان
شده بودند. درست مثل مترسکهايی كه به چوببستهاشان آويزانند. از زندگی آویخته بودند به مسخرگی و عذاب قلبهای خود، و هر بادی آنها را به بازی میگرفت. با آنها بازی میكرد. به زندگی آویزان بودند، به خدايی بیچهره آویخته بودند كه نه خوب بود و نه بد. فقط وجود داشت، نه بيشتر. اين به سهم خود بسيار زياد بود و بسيار
كم. این خدا، آنها را به زندگی آويخته بود تا مدت كوتاهی در آن آونگوار
معلق بمانند، مانند ناقوسهايی ضعيف، میان ردیف صندلیهای نامرئی، مثل
مترسكهايی آبستن باد، خویش و پوستی را که دوختگیاش را به تنشان نمیدیدند، لو میدادند. روی صندلیها، چوببستها، ميزها، چوبههای دار و پرتگاههای بیانتها
معلق مانده بودند. و هيچكس، حتا خدا فرياد بیصدای آنها را نمیشنيد؛
زیرا خدا اصلا صورت نداشت. برای همین نمیتوانست گوش هم داشته باشد و اين
بزرگترين مايه وانهادگی آنها بود. خدایی ناشنوا. خدا تنها اجازه داده
بود، آنها نفس بكشند. چه ظالمانه و بزرگوارانه! و آنها وحشيانه، حريصانه
و با ولع تمام نفس میكشيدند. اما تنها، با صدای ضعيف تنهایی. چون
فريادشان، فرياد ترسناکشان حتا به گوش کناردستی شان نیز که با آنها سر
ميز نشسته بود، نمیرسيد. به خدای ناشنوا نمیرسید. صدا حتا به كناردستی
آنها، سر همان میز نیز، نمیرسید. سر همان ميز. به کناردستی شان. درست سر
همان میز.
چهار
نفر دور ميز نشسته و در انتظار قطار بودند. نمیتوانستند همديگر را
بشناسند. هالهای از مه ميان صورتهای رنگ پريده آنها شناور بود،
هالهای از مه شبانه، بخار قهوه ودود سيگار. بخار قهوه بوی تعفن میداد و سيگارها بوی شیرینی داشتند. مه شبانه از فقر و عطر
و نفس پیرمردان به وجود آمده بود و دخترانی كه هنوز بزرگ میشدند. مه
شبانه سرد و نمناك بود. مثل عرق ترس. سه مرد دور ميز نشسته بودند و آن
دختر. چهار انسان. دختر به درون فنجان نگاه میكرد. يكی از مردها روی
كاغذی خاکستری چيزی مینوشت. انگشتان بسیار كوتاهی داشت. ديگری داشت كتابی
میخواند. مرد سومی دیگران را نگاه میكرد. یکی پس از دیگری. چهره شادی
داشت. دختر همچنان به درون فنجان نگاه میكرد.
در اين لحظه مردی كه انگشتان بسیار كوتاهی داشت، پنجمين فنجان قهوه خود را گرفت. گفت: �این قهوه حال آدم را به هم می زند!� و بعد نگاه كوتاهی به بالا انداخت و ادامه داد: �این قهوه تعریفی ندارد! اما يك
نوشيدنی عالیست.� و بعد دوباره سرگرم نوشتن شد. اما ناگهان چيزی به نظرش
رسيد و سرش را دوباره بالا گرفت. به آن دخترگفت: �آنقدر قهوهتان را
ننوشیدید که سرد شد! قهوه سرد که اصلا مزه نمیدهد. اين نوشيدنی عالی، فقط
داغ مزه میدهد. با این حال بیمزه است... بی... مز... زه!� دختر به مردی كه انگشتان بسیار كوتاهی
داشت،گفت: �عيبی ندارد.� در اين لحظه مرد كاملا از نوشتن دست کشید. آن
دختر همان طور گفته بود: �عيبی ندارد.� مرد به او نگاه كرد. او خجالت زده
گفت: �من فقط میخواهم قرصهايم را با آن بخورم، با این قهوه! اگر سرد هم باشد، عيبی ندارد.� و بعد به درون فنجان نگاه كرد. مرد
از او پرسيد: � سردرد داريد؟� دختر دوباره خجالت زده گفت: �نه.� و به درون
فنجان چشم دوخت. مدتی همين طور به فنجان خيره بود تا اين كه مرد انگشت
كوتاه با خودكارش شروع به ضرب گرفتن روی ميز كرد. در اين لحظه دختر به او
نگاه كرد و گفت: �باید به این زندگی پايان بدهم. سرم درد نمیكند. میخواهم
به این زندگی پايان بدهم.� اين را گفت و ادامه داد: �من با قطار ساعت
يازده حركت میكنم. میخواهم به این زندگی پايان بدهم.� و بعد دوباره به
درون فنجان خیره شد. در اين لحظه آن سه مرد به او نگاه كردند. مرد كتاب به
دست و مردی كه چهره شادی داشت. او با خود فكركرد: �جالب است! يك ديوانه!
يك ديوانه به تمام معنا!� مردی كه انگشتان خيلی كوتاهی داشت، به دختر گفت:
�شما خيلی مضحكيد.� مرد كتاب به دست پرسيد: �چرا؟ چون میخواهد به
زندگیاش پايان بدهد؟� و با اشتیاق روی ميز خم شد. مردی كه انگشتان كوتاهی
داشت، جواب داد: �نه. چون خيلی راحت اين را میگويد.� آن دیگری گفت: �درست
به راحتی گفتن كلمههایی مثل حرکت قطار يا ايستگاه راه آهن.� مرد كتاب به
دست گفت: � مگر چه عیبی دارد؟ او فقط چيزی را میگوید که به آن فكر
میكند. اين که مضحك نيست. حتا خيلی هم زيباست. به نظر من كه خيلی
زيباست.� دختر خجالت زده درون فنجان را نگاه میكرد. مردی كه انگشتان خيلی
كوتاهی داشت، عصبانی شد و با لبهایی در هم كشيده گفت: �زيبا؟ گفتيد
زيبا؟� دیگری گفت:�چه بگويم؟! نمیدانم. به نظر من اين طور است. به من
نگاه كنيد. حالا من هم میخواهم به همين راحتی آنچه را در ذهنم
میگذرد، بگویم. چطور؟ چه چیزی را؟ امشب باید اينجا پنج هزار عدد نان را
تحويل میگرفتم. اما فقط دويست تای آنها رسيده. چهار هزار و هشتصد تای
دیگر باقیمانده. و حالا بايد حساب كنم.� لبهایش را جلو داد و دفترچه
یادداشتش را بالا آورد و آن را دوباره روی ميز انداخت. �حالا فهمیدید به
چه چيزی فكر میكنم؟� دختر درون فنجان را نگاه میكرد. مرد شاد به او چشم
دوخت، نيشخندی زد و سکوت کرد. مرد كتاب به دست گفت: �خوب؟! میخواهم جواب
بدهم، عزيزم! میخواهم جواب بدهم. در این حین به اين فكر میكنم كه فردا
چهار هزار و هشتصد خانوار نان مورد نيازشان را دريافت نخواهند كرد. فردا
اول صبح، چهار هزار و هشتصد خانواده نانی برای خوردن ندارند. همین فردا،
چهار هزار و هشتصد كودك گرسنه میمانند. همين طور پدران و البته مادران
آنها. اما آنها زياد متوجه مساله نيستند. ولی بچهها مهمند، عزیزم. پای
چهار هزار و هشتصد بچه در میان است. با این وضع آنها فردا نانی برای خوردن
ندارند. متوجه هستيد؟ من در اين باره فكر میكنم، دوست گرانقدر. همین طور
به اين موضوع فكر میكنم، اينجا مینشينم، مینويسم و اين قهوه بی مزه را
مینوشم. و در اين حين به اين موضوع فكر میكنم. نظرتان چيست؟ اگر من هم
اينها را به همين سادگی به زبان بياورم، چطور است؟ چه كسی تحمل آن را
خواهد داشت. هيچكس تحمل نخواهد كرد كه ديگران هر چه درباره آن فكر
میكنند، به زبان بياورند.� بعد لبهایش را با حالتی حق به جانب، کمی جلو
داد و پیشانیاش پر از چین و چروک شد. پر از چین و چروک. درست مثل سیم
خاردار.
دختر
درون فنجان قهوه را نگاه میكرد. مرد كتاب به دست با خودش فكركرد: �او می
خواهد خودش را غرق کند.� و بعد یادش آمد که فنجان قهوه برای مردن بسیار
كوچك است و گفت: �نوشیدن اين قهوه ديگر چندان لذتی ندارد.� در اين لحظه
مرد شاد با کف دست طوری روی ميز کوبید كه صدا كرد و بعد گفت: �اين دختر
ديوانه است.� در اين حين چهره اش ناخودآگاه با خوشحالی بسیار نیشخند میزد
و با ولع بسیار قهوه را در چند جرعه نوشید. با نفس عميقی پس از نوشيدن
قهوه گفت: �به نظر من بايست اين دختر را بیمعطلی زد و كشت؛ چون او ديوانه
است. مرد نان فروش بلند گفت: �خوب! حالا کمی گوش كنيد. به گمانم شما یک
نازپرورده باشید که صورتش اين قدر معصوم و شاد است و از كشتن حرف میزند.
بايد خود را از شر افرادی مثل شما حفظ کرد! صورتش اين قدر معصوم و شاد است
و از كشتن حرف ...� مرد كتاب به دست حسابی خنديد و گفت: �به هيچ وجه. به
هيچ وجه این طور نیست. اين نوعی تضاد است. متوجهيد؟ تضاد. يك تضاد آشکار.
همه ما درونمان يك مسيح و يك نرون داريم. متوجهيد؟ همه ما.� بعد چهرهاش
را در هم كشيد، چانه و لب پایینش را جلو داد، چشمهايش را تا حد زیادی بست
و بادی به ببنیاش انداخت. برای توضیح موضوع گفت: �يك نرون...� بعد چهرهای
لطيف و احساساتی به خود گرفت، موهايش را صاف كرد و حالت بسیار مظلومانه ای
به چشمانش داد. حالتی بیآزار و كمی بیحوصله. و ادامه داد: �...و يك
مسيح. ببینید، همه ما درون خود اين دو را داريم. اين يك تضاد آشکار است.
مسيح یک طرف، نرون طرف دیگر.� و بار دیگر سعی کرد سریع هر دو چهره را به
خود بگیرد. موفق نشد. شايد قهوه خيلی بد بوده است.
مرد
شاد با قیافه ابلهانهای گفت: �نرون ديگر كيست؟� اوه. این اسم اصلا هيچ
تأثير یندارد. نرون هم يكی مثل شما و من بوده. تنها تفاوت او اين است كه
برای آنچه انجام داد، مجازات نشد. و او اين را میدانست. بنابراین هر كاری
كه يك انسان میتواند انجام دهد، انجام داد. اگر او يك نامه رسان يا نجار
بود، دارش میزدند. اما از قضا او سزار بود و هر كاری كه به ذهنش خطور
میكرد، انجام میداد. هر كاری كه به راحتی به ذهن انسانهای ديگر هم
خطور میكند. نرون فقط همين بود.� مرد شاد پرسيد: �پس شما میگوييد، من
مثل نرون هستم؟� �فقط نیمی از وجود شما، عزیزم! البته شما میتوانيد مسيح
هم باشيد. اما اگر بخواهيد اين دختر را بكشيد، نرون هستيد، دوست عزيز! در اين صورت واقعا خود نرون هستيد. متوجهيد؟�
آن سه مرد مانند انجام فرمانی نظامی، هماهنگ فنجانها را برداشتند و قهوههاشان را نوشيدند و در اين حين به جای اولشان برگشتند! نان فروش برای هفدهمین و هجدهمين بار گفت: �این قهوه بیمزه است! بی_ مز_ زه!� اما مردی
كه صورت بیگناه و شادی داشت، لبهايش را خشك كرد، از جا پريد و گفت: �شما
هم ديوانهايد. همه شماها ديوانهايد. نرون چه ربطی به من دارد؟ يا آن مرد
ديگر. هيچ ربطی! من به شما میگویم. هیچ ربطی. من از جنگ برمیگردم و
میخواهم به خانهام بروم. میدانید... فردا صبح هم میخواهم با پدر و
مادرم روی بالكن بنشينم و قهوه بنوشم. تمام مدت جنگ آرزوی صبحی را داشتم
كه با آنها روی بالكن بنشينم و قهوه بنوشم. میدانيد... حالا هم كه در راه
خانه هستم، يكباره اين دختر ديوانه سر میرسد و مثل آب خوردن میگويد كه
میخواهد به زندگیاش پايان بدهد. هيچكس تحمل این را ندارد كه كسی به اين
راحتی بگويد میخواهم به زندگیام پايان بدهم.
اين
را سرباز گفت. و نان فروش چشم از تیرگی قهوهاش برداشت و با حالتی مبهوت
در این باره گفت: �حرف من هم همین بود... حرف من هم تمام مدت همین بود،
درست مثل موضوع نانها. چطور میتوانستم اينها را به این راحتی با بوق و
کرنا داد بزنم، چطور؟ فردا چهار هزار و هشتصد بچه نانی برای خوردن نخواهند
داشت. چطور است؟ چه حالی با شنیدن این حرف به شما دست میدهد؟ چه حالی؟
كسی میتواند اين را
تحمل كند؟ اين روزها هيچكس تحمل چنين حرفهایی را ندارد، آقايان!� بعد به
مرد كتاب به دست نگاه كرد. مرد شادی كه از جنگ برگشته بود هم به او نگاهی
كرد. و همان موقع از جا بلند شد. با انگشت كوتاه خود چند خرده نان را از
روی ميز کنار زد و غمگین گفت: �به نظر من شما خيلی دنیاپرست هستيد. از جنگ
به خانه بر میگرديد تا روی بالكن بنشينيد و قهوه بنوشيد. يا شما! شما نان
میفروشيد؟! حساب تعداد بچهها و نانها را میكنيد؟! خدايا! چه كسی تضمين
میكند كه شما تفاوت اينها را تشخيص می دهید؟ چه كسی میداند، شايد شما
هم حساب مهمات را میكنيد. برای هر نفر سی فشنگ. خوب در جنگ هميشه همين
طور بود: برای هر نفر سی فشنگ. چه میشود گفت؟! حالا هم موضوع نان است.
خدايا! از قضا اينجا نان جای فشنگ را گرفته.� بعد با غصه گفت: �شب بخير!
به نظر من که شما خيلی دنياپرست هستيد. غیر از این چیزی نیست، یک آدم مادی
و دنيا پرست. شب بخير!�
در
اين لحظه نان فروش رو به آن مرد كه در حال دور شدن بود، داد زد: �آقای
محترم! آيا تا به حال گرسنه بودهايد؟ بدون نانهای من شما به هيچ وجه
نمیتوانستید به خواندن كتابهایتان ادامه بدهيد. میخواهم اين را آويزه
گوشتان كنيد. بدون نان نمیشود، آقای محترم! و بدون مهمات هم نمیشود به
جنگ ادامه داد. همان طور كه بدون تجهیزات نمیشود، آقای محترم!� در اين
حين به سرباز نگاه میكرد. سرباز هم در همان حال به طرف مرد كتاب به دست
شلیک کرد و خم شد تا ببيند آیا به او میخورد. مرد كتاب به دست با خودش
فكر كرد: �مثل نرون میماند .درست مثل نرون.� و بعد به او خيره شد و نرون
سرباز هم او را دست انداخت: �شما هرگز در جنگ بودهايد؟ اگر يك بار به
جبهه جنگ بياييد، بعد از آن ديگر دلتان جز روی بالكن نشستن و قهوه نوشيدن،
هيچ چيز نمیخواهد. هيچ چيز. اين را يك سرباز به شما میگويد، عزيزم!�
مرد
كتاب به دست به هر دوی آنها نگاه كرد و ناراحت كتاب را روی لبهايش زد.
سپس ايستاده قهوهاش را سركشيد. دو نفر ديگر هم قهوهشان را سر كشيدند.
نان فروش گفت: �بیمزه است.� و تكانی به خود داد.
مرد کتاب به دست، در جواب گفت: �درست مثل زندگی.� و دوستانه به سوی او خم
شد. نان فروش هم دوستانه به سوی او خم شد. هر دو مودبانه به بحثی كه با هم
كرده بودند، خنديدند. هركدام از آنها متشخص و باتجربه بود. مرد كتابخوان،
در درون، خود را پيروز میپنداشت و به همين خاطر میخواست لبخند بزند.
اما
در اين لحظه دهانش را برای فرياد هولناكی كامل باز كرد. اما فریاد نزد.
این فرياد آن قدر هولناك بود كه او نتوانست آن را تمام کند و صدا در عمق
وجودش ماند. فقط دهانش باز مانده بود؛ چون از نفس افتاده بود. مرد كتاب به
دست داشت به صندلی چهارم، جایی كه آن دختر نشسته بود، نگاه میكرد. صندلی
خالی بود. دختر غيبش زده بود. در این لحظه هر سه روی ميز، استوانه شيشهای كوچكی را دیدند كه خالی بود. دختر غيبش زده بود. فنجان، فنجان هم خالی بود. صندلی، استوانه شيشهای و فنجان خالی بودند. آنها بسیار آرام و بدون جلب توجه خالی شده بودند.
بالاخره
نان فروش سكوت را شكست و از بقيه پرسيد: �او گرسنه بود؟� سرباز شادمان
گفت: �ديوانه بود. من كه مدام میگفتم!� بعد به مرد كتاب به دست گفت:
�خوب. بياييد دوباره بنشينيد! او حتما ديوانه بود.� مرد كتابخوان آرام
نشست و گفت: �شايد او تنها بود!؟ بله! حتمن خيلی تنها بود.� نان فروش با
تندی گفت: �تنها؟ بس كن! چطور ممكن است او تنها بوده باشد؟ ما كه اينجا
پيش او بوديم. تمام مدت، اينجا پيش او بوديم.� مرد كتاب به دست پرسيد:
�ما؟� و بعد درون فنجان خالی را نگاه کرد. از درون فنجان دختری به او نگاه
میکرد .اما او ديگر نمیتوانست دختر را بازبشناسد.
45122 بازدید
12 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
30 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian